top of page
backgrond 2.jpg
h.jpg
تجدید بیعت

ضرورت و چگونگی بیعت و تجدید بیعت در صورت اختفای ولی وقت 

روش بیعت کردن در تصوف

هر سلسله دارای پیروانی است که به عنوان طالب، از مراد یعنی قطب طریقت یا نمایندگان او تقاضای تشرف کرده اند و وقتی درخواستشان مورد قبول قرار گرفته با مراد یا با یکی از نماینده های ماذون او به خلوت نشسته و دست راست خود را در دست راست او قرار داده و دستوراتی را تعلیم و ذکری را تلقین گرفته اند

اقطاب طریقت و مسئولیت حمل ودیعه امانت الهی 

پیروان هر سلسله معتقدند که قطب طریقتشان در دوران ختم رسالت و غیبت امامت، عهده دار حمل "ودیعه الهی" به شمار میرود، و به این دلیل مسئولیت خاصی برعهده او میباشد. این "ودیعه" همان "امانت الهی" میباشد که خداوند آن را به "انسان" مورد وثوق و امین سپرد (72- الاحزاب) و به او امر موکد کرد که او نیز پیش از فوت و موتش آن را به "انسان" دیگری که دارای "اهلیت حمل آن" میباشد بسپارد (58- النساء). از نظر متصوفه، آن "انسان" که امین و حامل ودیعه امانت الهی میباشد، در قرآن به "عروة الوثقی" (256- بقره) و "حبل الله" (103 - آل عمران) تعبیر شده است و موحدان ترغیب به اعتصام و پیوستن صادقانه و خالصانه به او شده ان

توضیح بیشتر درباره سنت قرآنی بیعت

بیعت سنتی است که در زمان رسول الله ص معمول بوده و انجام این فعل مورد رضایت خداوند قرار داشته (18- الفتح) و طالبان بیعت وقتی دست به دست رسول اکرم میدادند، بر اساس آیه 103 آل عمران (واعتصموا بحبل الله) به حبل الله چنگ میزدند، اما در حقیقت به خداوند چنگ میزدند چنان که آیه 101- آل عمران این مضمون را تبیین میفرماید (ومن یعتصم بالله فقد هُدِیَ الی صراط المستقیم) زیرا  در واقع دستشان را زیر دست خداوند قرار میگرفت و به وسیله و به واسطه رسول الله، به الله متصل میشدند و با الله بیعت میکردند چنان که تصریح دارد که "الذین یبایعونک انما یبایعون الله ید الله فوق ایدیهم" (10- الفتح) و در این عمل بیعت، رسول خدا، عروة الوثقی و حبل الله به شمار میرفتند که با اعتصام به ایشان، اتصال به خداوند حاصل میشد و درهای ملکوت بر بیعت کنندگان گشوده میگشت و بشارت فوز به آنها میرسید. چنان که آیه  ۱۱۱ از سوره التوبه (فَاستَبشِروا بِبَيعِكُمُ الَّذي بايَعتُم بِهِ ۚ وَذٰلِكَ هُوَ الفَوزُ العَظيمُ) بر آن تصریح دارد، و دلیل این امر نیز این بود که در اثر اتصال دست راست بیعت کننده با دست راست رسول خدا (بعنوان واسطه اخذ بیعت برای خداوند) ، یک "هیکل نورانی" به صورت شعاع نوری نامرئی از دست رسول خدا درون دست راست بیعت کننده  و از این طریق در تمام جسم و جان و روح او به جریان در می آمد (چنان که در آیه 12 سوره الحدید میفرماید يوۡم ترى ٱلۡمؤۡمنين وٱلۡمؤۡمنات يسۡعى نورهم بيۡن أيۡديهمۡ و بأيۡمانهم ). به این ترتیب رابطه پدر و فرزندی میان رسول خدا و شخص بیعت کننده برقرار میشد و شخص بیعت کننده حامل "طفلی نورانی" میگردید. مردان و زنان مومنی که با رسولخدا بیعت ایمانی انجام میدادند، هر یک بنوبه خود حامل یک "طفل روحانی" به شمار میرفت که فرزند رسولخدا محسوب میشد و در مناسبات اجتماعی، هرجا که این بیعت کنندگان  میرفتند این اطفال روحانی نیز مانند جنین هایی همراه آنها بودند و بکار بستن روشهای صوفیانه که بیعت کنندگان از رسولخدا  تعلیم میگرفتند، سبب رشد این اطفال روحانی و "هیاکل النور" میشد تا به بلوغ برسند و نام گذاری شوند. وکسانی که حامل چنین طفلی نشده بودند از نشئآت این تولد ثانوی بی بهره میماندند؛ چنان که آیه 122 سوره الانعام ( أو

من كان ميتا فأحييناه وجعلنا له نورا يمشي به في الناس كمن مثله في الظلمات ليس بخارج منها كذلك زين للكافرين ما كانوا يعملون) به این امر دلالت دارد   

https://quran.inoor.ir/fa/ayah/57/12/

اطاعت از خدا و اطاعت از رسولخدا و اولی الامر یعنی چه؟

اهل تصوف میگویند که شرط لازم برای بیعت کردن آن است که کسی که در طلب میباشد، پژوهش ها و تحقیقهای زیادی بکند تا بالاخره به شخصی برسد که بر او مسجل شود که دارنده ودایع امانت الهی و نماینده معصوم در عصر غیبت است و نزد او برود و از او تقاضای تشرف و دستگیری بنماید. 

یعنی کسی که در مقام طلب اتصال به رشته الهی میباشد به هر دستی که برای دستگیری به سوی مردم دراز شود، دست بیعت نمیدهد و از افتادن به ورطه ریاکاران و عوامفریبان جاه طلب و مدعیان دروغیت قطبیت اجتناب میکند و این نصیحت مولاناجلال الدین را به کار میبندد که 

ای بسا ابلیس آدم روی هست -"پس به هر دستی نباید داد دست".

براین اساس، بیعت ایمانی - یعنی انعقاد عقد ارادت میان مرید و مراد- در صورتی قابل تحقق است که فرد طالب در مسیر جستجو و طلب  به این درک رسیده باشد که قطب سلسله ای که میخواهد به آن بپیوندد، همان شخصیت امین و معتمَدی است که در زمان خودش حامل ودیعه امانت الهی میباشد و شایستگی آن را دارد که طالبان راه خداوند به او دست ارادت بدهند. زیرا با توجه به مدلول آیه 101 از سوره آل عمران (  وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَأَنْتُمْ تُتْلَى عَلَيْكُمْ آيَاتُ اللَّهِ وَفِيكُمْ رَسُولُهُ وَمَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ) مشخص میشود که در میان مردم، همیشه رسولخدا یا جانشینان منصوص رسول خداوند حضور دارند تا کسانی را که به آنان دست ارادت دراز میکنند بر صراط مستقیم، هدایت نمایند. 

قرآن تصریحا میفرماید که باید از خدا اطاعت کنید  و از رسول خدا اطاعت کنید و سپس میفزاید و از کسانی که در میان خود شما -یعنی مومنان- سررشته امور ایمانی را در دست دارند نیز اطاعت کنید تا بر صراط مستقیم، هدایت یابید. عبارت اُخرای این قضیه آن است که از کسانی که اتصالی به خداوند و به رسولخداوند و جانشنیان رسولخداوند ندارند، هرگز اطاعت مکنید، تا قدم در مسیر انحرافی تفرقه و فرقه گرایی و کیش شخصیت مگذارید!

در اصطلاحات لُغَوی و نَحوی "اولی الامر" به اشخاصی اطلاق میشود که اداره کنندگان امور مختلف جامعه در مناسبات اجتماعی هستند.  در امور ایمانی نیز کسانی اولی الامر شمرده میشوند که از طرف رسولخدا و جانشینان برحق رسولخدا  جواز ِ اداره امور ایمانی را دارند. به عبارت دیگر همان اشخاصی میباشند که در زمان ختم رسالت و وقوع غیبت، دارای اهلیت حمل بار امانت الهی شناخته شده و ائمه پیش از وقوع غیبت تامه، اداره امور ایمانی مومنان را به آنها سپرده و .بار امانت الهی را به آنها وانهاده اند. در واقع این اطاعت که در این آیه بیان شده است بیانگر همان اصل "ارادت" در تصوف میباشد 

نتیجه گیری از این مطالب ما را به این نتیجه میرساند که از نظر متصوفه، تصوف برپایه بنای اصل ارادت است و اصل ارادت نیازمند انعقاد عقد ارادت است که بیعت نام دارد. این بیعت است که  بنا به مدلول آیه های ﴿۱۰۲و ۱۰۳ سوره ل عمران (  يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنْتُمْ مُسْلِمُونَ  وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَكُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا كَذَلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ) اعتصام به الله از طریق اعتصام به حبل الله (یعنی بیعت با "ولی الله") صورت میپذیرد و سبب الفت قلوب و اخوت میان بیعت کنندگان میگردد). آ

وصیت منصوص و مقوله تجدید بیعت

در هر سلسله طریقتی آنچه بعنوان قرینه و بینه و نشانه صحت و درستی قطب  به شمار میرود آن است که با نص صریح از طرف قطب قبل از خود به جانشینی معرفی و تنصیص شده باشد. به این ترتیب وقتی عمر قطب حاضر به پایان میرسد و او از دنیا میرود، مریدان او به جانشین او مراجعه نموده و با او تجدید بیعت مینمایند. آنچه سبب مشروعیت و اعتبار جانشین مقام قطبیت در چشم مریدان یک سلسله طریقتی است آن است که او دارای فرمان جانشینی صریح و منصوص باشد و تنصیص فرمان صریح جانشینی، سنت انبیاء است که قرآن مجید در آیه 13 سوره الشوری ( شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّىٰ بِهِ نُوحًا وَالَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَمُوسَىٰ وَعِيسَىٰ ۖ أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلَا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ ۚ كَبُرَ عَلَى الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ ۚ اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَنْ يَشَاءُ وَيَهْدِي إِلَيْهِ مَنْ يُنِيبُ ) به آن اشعار دارد.

در طرایق صوفیانه اصل با آن است که در قضیه تعیین قطب جانشین، قطب حاضر نقش سخنگوی عالم غیب را برعهده دارد و انتخاب جانشین وظیفه او نمیباشد و بر عهده او نیست. او فقط مسئولیت صدور فرمان جانشینی را دارد. اما تعیین جانشین امری الهی است که در عالم غیب صورت میگیرد و از طریق وحی و الهام به قطب حاضر ابلاغ میشود و او نیز در پی دریافت این دستور العمل غیبی، فرمان جانشینی قطب بعد از خود را - بصورت فرمان کتبی، یا به صورت فرمان شفاهی در حضور شهود عینی – انشاد  مینماید.

وقتی قطب حاضر فوت میشود و فرمان جانشینی قطب بعد از او به اطلاع عموم میرسد مریدان درمییابند که بار امانت الهی بنا به فرمان دریافت شده از عالم غیب به اهلش سپرده شده و آن کسی که اهلیت حمل آن را دارد همان فرد جانشین است

موانع معرفی علنی جانشین تعیین شده

در تاریخ طرایق تصوف مواردی پیش امده که شرایط و اوضاع و احوال اجتماعی مقتضی معرفی جانشین بطور علنی نبوده است. به این دلیل وقتی زمان رحلت قطب حاضر فرامیرسیده او بنا به الهام غیبی جانشین خود را تعیین میکرد ولی او را به طور علنی وعمومی معرفی نمینمود و به این ترتیب جانشین خود را مخیر و مختار میساخت که هروقت اوضاع و احوال زمانه مناسب بود او خودش را معرفی کند و تا زمانی که زمینه مناسب اجتماعی مقتضی نکردد از معرفی خود – که بیم جان در آن میرود – قطعا اجتناب نماید.

در چنین شرایطی برای پیروان سلسله در امر تجدید بیعت، مشکل و معضل اساسی بوجود می امد. زیرا آنان میدانستند که شخصی از طرف غیب تعیین شده که حامل بار ودیعه الهی است و مانند سایرین  در میان مردم زمان خودش در جامعه زندگی میکند و رفت و آمد دارد اما چون خودش را معرفی نمیکند کسی او را نمیشناسد. و امر تجدید بیعت معطل میماند.

چنین اتفاقاتی در طول تاریخ تصوف فراوان رخ داده است. مثلا در سال 1924 مصطفی کمال آتاتورک کلیه اقطاب و روسای سلاسل و طریقتهای صوفیانه در ترکیه را احضار کرده و به آنان ابتدا دستور تغییر لباس داد و آنها را موظف کرد که لباس مدرن کت و شلوار به تن کنند و ریش و سبیل خود را اصلاح بکنند و بتراشند و عبا و عمامه و فینه را برای همیشه ترک کنند و سپس به مریدان خود تعطیلی همیشگی سلسله ای که قطبیتش را داشتند اعلام نمایند و به این ترتیب تصوف و درویشی را از ترکیه ریشه کن کرد. پس از این واقعه، بسیاری از این اقطاب سلاسل طریقتی در ترکیه دست به انتحار زده و خودکشی کردند، برخی نیز مخفیانه از ترکیه فرار کرده و به کوهستانهای سرزمین یونان و بلغارستان و سایر کشورهای بالکان رهسپار شدند وهم اکنون نیز در همان نواحی زندگی میکنند. نظیر همین اتفاق نیز در روسیه با به قدرت رسیدن بلشویک ها بوقوع پیوست و هرگونه اثری از آثار تصوف محو شد بلکه داشتن هرنوع اعتقاد دینی خلاف اصول ماتریالیسم و کمونیسم به شمار رفته و از نظر قانونی جرم انگاری گردید.این سیستمهای حکومتی در دوران حاکمیت خود به شدت به امحاء تصوف پرداختند. اما سیستمهای حکومتی دیگری بودند که کمر به حصر و حبس اولیاء خدا بسته و کوشیدند تا آنها را محبوس و معزول از مقام قطبیت نموده و پس از خلع آنان، اختیارات آنها را به دست بگیرند و سلاسل طریقتی را به فرقه های حکومتی تقلیل دهند. چنین حوادثی در دوران سلطنت خلافت امویان و عباسیان بوفور به وقوع پیوست. خلفا، امام های معاصر خود را در تنگنای سخت و شدید قرار میدادند و میکوشیدند انها را وادار نمایند که خلیفه غاصب را

بعنوان جانشین خود معرفی نمایند

 

.در این چنین اوضاعی است که حفظ جان حامل ودیعه امانت الهی ایجاب میکند که از چشم عموم مردم پوشیده و مخفی بماند

تکلیف مریدهای یک سلسله طریقتی در دوران اختفای قطب 

با توجه به شرایطی که ذکر شد این پرسش مطرح میگردد که تکلیف دراویش و فقرا و صوفیان چه میشود؟ آیا باید دست از تصوف و فقر بردارند و دیگر در جستجوی راهی برای "تجدید بیعت" با ولی زمانشان نگردند؟ یا باید بروند و با مدعیان غاصب و اقطاب دروغین و فرقه های حکومتی کنار بیایند و با آنها تجدید بیعت کنند؟ یا راه دیگری برای انها در نظر گرفته شده است؟

این امر در دوران خلفای عباسی به صورت یک پرسش بسیار مهم در برابر صوفیان که شیعیان واقعی بودند قرار گرفت. ائمه اطهار بعد از شهادت حضرت رضا ع در حصر و تحت نظر دستگاه امنیتی جبار عباسی قرار گرفته بودند و دسترسی صوفیان و شیعیان به مراد و قطب زمانشان متعسر و تقریبا لایمکن به نظر میرسید. امام دهم و امام یازدهم (عسکریین) بطور کلی در پادگان نظامی در چهار دیواریهای منزل بسیار کوچکی زیر نظر قرار گرفته بودند. شرایط بگونه ای بود که از تولد امام دوازدهم کمتر کسی اطلاع یافت و عموم شیعیان در تمام ایام عمر ایشان که هفتادوچهارسال به درازا کشید از دسترسی به خود ایشان کاملا محروم مانده و حتی نمیدانستند ایشان چه کسی از افراد کوچه و بازار هستند زیرا ایشان خودشان را معرفی نمیکردند و اگرچه ظاهرا در میان مردم بودند ولی مردم نمیدانستند که آن کسی که هرروزه دررفت و آمد است، امام داوزدهم میباشد.

به این ترتیب روشی ابداع شد تا مسئله تجدید بیعت برای صوفیان و شیعیانی با امام های قبلی بیعت کرده بودند حل شود.  

 

تجدید بیعت در عصر غیبت و اختفای ولی خدا

چنان که گفته شد کسی که با ولی خدا بیعت میکند یعنی دست راست خودش را در دست راست ولی خدا میگذارد، یک "هیکل روحانی نامرئی و  نورانی" – که با ولی خدا نسبت فرزندی دارد-  در قلبش متولد میشود و درجسم و جان و روحش سکنا میگزیند. صوفیه این پروسه  را "تولد ثانوی" مینامند. یعنی همچنان که یک زن حامله، حامل یک طفل پنهان از چشم در درون خود میباشد که به آن جنین میگویند، هر مریدی که با ولی خدا بیعت کرده باشد حامل یک طفل نورانی در درون خود میشود که از پیوند ایمانی میان او و مراد تکوین یافته است. این طفل نورانی، فرزند همان ولی خدا است که مرید با او بیعت کرده است. به این ترتیب کسی که میخواهد بیعت کند یک شخص است و پس از آن که بیعت کرد، حامل یک شخص دیگر نیز میگردد. مانند خانمی که باردار میشود و بالنتیجه خودش حامل یک موجود زنده دیگر در درون خودش میگردد. 

در زمانی که ولی خدا که پدر معنوی آن طفل نورانی در وجود مرید میباشد، یا جانشین او  از دسترس خارج گردد و راه اختفا و غیبت در پیش گیرد و از معرفی خود – برای حفظ جانش – خودداری کند، مریدی که خواهان تجدید بیعت است، برایش امکان تجدید بیعت با همین طفل معنوی که در درونش حمل میشود وجوددارد.

یعنی دست راست خودش به عنوان دست طفل ولایت، در نظر گرفته میشود و مرید برای تجدید بیعت دست چپ خود را به نمایندگی از خود بعنوان فرد طالب تجدید بیعت در دست راست خودش میگذارد و به صورت فقری مصافحه میکند و این دعای تجدید بیعت را که به آن دعای عهد میگویند میخواند و خداوند را شاهد تجدیدبیعت خود میگیرد  و میگوید اللهم انی اجدد له فی صبیحة یومی هذا عهدا و عقدا و بیعتاً.

به این ترتیب این تجدید بیعت ارتباط مرید را با ولی خدا که در حال اختفا است پابرجا پایدار نگاه میدارد تا شرایط مهیا شود و ولی خدا از پرده اختفا بیرون بیاید و خود را به عنوان جانشین قطب راحل معرفی نماید.

این روش، در امر "تجدید بیعت " جوابگو است و مریدانی که پس از رحلت قطب قبلی و اختفای قطب بعدی، خواهان تجدید بیعت میباشند، با این روش "تجدید بیعت" مینمایند و هرگز مرتکب ارتکاب فعل حرام نمیگردند یعنی دست ارادت به افراد متعددی که ادعای قطبیت و جانشینی قطب راحل میکنند نمیدهند. به فرموده حافظ

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم – که گاه گاه در آن دست اهرمن باشد

اما برای طالبانی که خواهان بیعت جدیدی هستند چه راهی وجود دارد تا به ورطه عوامفریبان و شیادان و مدعیان ریائی قطبیت نیفتند؟

 

بیعت طالب با ولی خدا در شرایط غیبت یا اختفا

چنان که توضیح داده شد بیعت چیزی جز انعقاد یک عقد ایمانی با "ولی خدا" است و به این دلیل موکول بر آن است که "ولی خدا" در دسترس طالب بیعت باشد و این نیز موکول بر آن است که "ولی خدا" معرفی شده باشد.

اما اگر کسی که بنا به امر الهی به عنوان امانت دار ودیعه الهی تعیین شده و در زمان خود، "ولی خدا" به شمار میرود، بنا به جبر زمانه خود را معرفی ننماید بلکه روی در اختفا و گمنامی آورد، طالب بیعت چه راهی دارد تا او را بیابد و از او طلب دستگیری و تشرف بنماید؟ بخصوص آن که وقتی "ولی واقعی خدا" و دارنده امانت الهی و صاحب "فرمان جانشینی" خودرا مخفی کند، دهها نفر از هرگوشه ای ممکن است سر دربیاورند و مدعی شوند که "جانشین قطب درگذشته و از دنیا رفته" هستند و امر ولایت و امانت به آنها واگذار شده است.

جناب آقای دکترنورعلی تابنده مجذوبعلیشاه در این مورد میفرمایندآنچه آگاهی آن برای طالب تشرف به تصوف و فقرودرویشی، ضرورت اجتناب ناپذیر دارد، صحت اصالت انتساب "ولی خدا" به سلسله اقطاب و اولیاء و ائمه معصومین تا رسول الله ص میباشد. اما به دلیل این که از زمان رسول خدا ص تا به امروز قریب به پانزده قرن سپری شده، تحقیق در صحت اصالت اقطاب، برای یک فرد طالب تقریبا غیر ممکن است.

به همین دلیل راهی که پیش پای طالب باز است آن است که به کلیه کسانی که احتمال میرود یکی از آنها جانشین واقعی قطب درگذشته و راحل باشد، نظر نماید و در رفتار و کردار و گفتارشان بر اساس اصول شریعت و طریقت تامل کند و به درستی و با ریزبینی همه نکات را بسنجد تا کم کم قادر به تشخیص سره از ناسره و غثّ از سمین گردد. در همان حال نیز از درگاه خداوند سبحان منان عاجزانه بخواهد که او را به شخصی که عهده دار حمل امانت الهی است رهنمون شود و در سر راه او قرار گیرد. وقتی این درخواست از روی خلوص و صدق باشد، تاثیر خودش را برجا میگذارد و خداوند بر حسب مدلول آیه شریفه والذین جاهدوا فینا .لنهدینهم سبلنا این فرد طالب را به مطلوب خود هدایت مینماید

:جملات آقای دکتر تابنده به این تفصیل میباشد

"درویشی تسلیم شدن به مرشد است.

کی مرشد است؟

هزاران نفر شاید در دنیا هستندکه الان ادعای ارشاد دارند. به کدام یک باید دست داد؟

اینجا دومعیار هست برای تشخیص مرشد. از لحاظ شیعه. یکی اثر و دیگری نص. اصل در تشیع بر نص است یعنی صراحت بر جانشین. ما چرا میگوئیم علی جانشین پیغمبر است؟ چون خود پیغمبر گفته. چرا بعدازاو میگوئیم امام حسن است؟ برای این که خود علی ع گفت. بعد از او امام حسین است. برای این که امام حسن گفت که این شخص جانشین من است. این یعنی نص. تا امام دوازدهم. بعد از امام دوازدهم هم ایشان نماینده تعیین کردند و نماینده شان هم جانشین برای خودش تعیین کرد و مرد. آن جانشین هم جانشین تعیین کرد تا حالا. ولی شما مثلا بخواهید تحقیق کنید که الان کی جانشین است. امکان ندارد! اینجا از چه طریق است؟ از طریق اثر. یعنی شما از آن کسی که ادعا میکند، توقع دارید که از کلامش و از کردارش و از دیدارش در شما اثر به وجودبیاید و آن اثربرای شما حاصل شود. این هم یک علامتی است. اگر اثر حاصل شد و تسلیم مرشدی شدید و تشخیص دادید که این فرد مرشد است، بعد نص را از او میپرسید. به شما میگوید که من از کی و او از کی .... تا کجا اجازه دارم. نص دارم. بنا بر این فعلا اثر، قدم اول است. بعد نص است. در آن زمانی که نص ممکن بود اول نص بود بعد اثر. نص که بود دیگر به اثر کاری نداشتند. چون اثر خودش می آمد. اینهایی که تحقیق و مطالعه میکنند و می آیند اثر میخواهند. اثر هم مختلف و بر حسب حالات است. وقتی اثر دیدند و تشخیص دادند که این شخص رهبر معنوی است و مرشد است آن وقت تسلیمش میشوند و میشوند جزء آن سلسله. (صفحات 95-96  کتاب "در گفتگو با حضرت آقای دکترنورعلی تابنده مجذوبعلیشاه. ناشر فصلنامه عرفان ایران. سوم اسفندماه 1401)

پس در شرایط مززبور، یعنی وقتی مدعیان زیادند، طالب تحقیق به اثر رجوع میکند و از اثر به حقیقت راه میبرد و سپس درباره نص تحقیق مینماید و وقتی به قطعیت و یقین رسید، این امر فقط برای خودش حجت و برهان قاطع میباشد و نه برای عموم مردم جستجوگر. یعنی در شرایط غیبت و اختفای ولی خدا، هرکسی به دنبال پژوهشهای خودش به یک نتیجه ای درباره "ولی واقعی خدا در آن زمان استتار و اختفا "میرسد و تشخیصش برای دیگران حجت نیست.

در چنین شرایطی، سلسله طریقتی که قطبش خود را معرفی نمینماید، در شرایط متفاوتی نسبت به قبل قرار میگیرد. در این شرایط، هر طالبی که در مسیر طلبش به معرفت نسبت به "ولی خدا" و "قطب مستتر" دست یابد، او را به عنوان جانشین قطب قبلی سلسله به رسمیت میشناسد، اما این تشخیص فقط برای خود او اعتبار دارد و امری علنی و عمومی نیست. از جانب دیگر، کسانی که به این معرفت نمیرسند، در سرگردانی و شک و حیرت روزگار میگذرانند و غالبا یا برای همیشه به دایره تصوف پا نمیگذارند، یا مسیری را انتخاب میکنند که به پیوستن آنها به فرقه های خلق الساعه و نوپدید مدعی تصوف منتهی میگردد.

hbkkkk.jpg
bottom of page